اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳

مست تو جلوه گر دهد جام جهان نمای را

آینه جنون کند عقل برهنه پای را

گوش ترانه سنج را مجمر بزم دل کند

ذکر تو نغمه گر شود مطرب خوشنوای را

پردگیان کعبه را ساقی دیر می کند

جام فریب اگر دهی لعل سخن سرای را

بخت سیاه بیدلان جامه کعبه می شود

رهزن دین اگر کنی نرگس سرمه سای را

مرد ره توکلی از پی آرزو مرو

حرص به دام استخوان صید کند همای را

هر نفسی که می کشم لخت دلی در آتش است

شعله به داغ می دهد وقت وداع جای را

اشک نیاز می کند صید کبوتر حرم

دانه دام ره مکن آبله های پای را

همچو اسیر هرکه شد پیرو شوق خویشتن

پنبه گوش می کند زمزمه درای را