اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰

گر صدق کلامت ندهد بال یقین را

پرواز تجرد که دهد روح امین را

از شرع تو هرکیش گدازد زخجالت

چون موم که بر شعله زند نقش نگین را

غیر ازدل پاک تو کسی دور نریزد

چون درد ته شیشه آلوده زمین را

شوق مه عید شب معراج برآورد

بر بام فلک عیسی خورشید قرین را

احرام ره خلق تو بستیم و بریدیم

درگام نخستین سر قربانی کین را

در دیدن آیینه که صلوات فرستد

از خاک درت گر ندهد زیب جبین را

از بردن نام تو رسد گر به لبم جان

بخشد دم عیسی نفس بازپسین را

بی عطرگلت چون چمن از غنچه خندان

صحرا نکند غالیه دان نافه چین را

خورشید غبار ره آن شرع مبین است

بستند چو آیین هنرخانه دین را

در معرکه دود از صف بدخواه برآید

هر چند گشایند کمان را و کمین را

تا فاش نماید به نظر حال بد و نیک

آیینه ما ساخته ای شرع مبین را

از پرتو لطف تو اسیر آینه سازد

در کعبه آن طوف دل گوشه نشین را