اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

پرکاویدم دل خودم را

جستم آب وگل خودم را

در حشر به کس نمی نمایم

یک زخم حمایل خودم را

با ناز و نیاز بر نیایی

منما به دلت دل خودم را

دهقان تو به فکر خویشتن باش

خود برقم حاصل خودم را

ویران مکن از گران نگاهی

آبادی منزل خودم را

دیدم به نصیحت آزمایی

دیوانه عاقل خودم را

عمری زشراب بیکسی ها

خود می خورم دل خودم را

هر چند حجاب آسمانهاست

می جویم منزل خودم را

در روز جزا به من نمایید

بیرحمی قاتل خودم را

غفلت منشان چه حیله بندند

آن واقف غافل خودم را

تو آینه من خیال خویشم

بنمای مقابل خودم را

از یاد نظاره ات شوم آب

نازم دل پر دل خودم را

ای یکدلیت تمام نیرنگ

تا کی نخورم دل خودم را

بینا شده ام برافکن از خویش

این جاهل جاهل خودم را

بیهوده اسیر درگداز است

من فرسودم دل خودم را