اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

کو گریه ای که بی خبر از جا برد مرا

غافل به باغبانی صحرا برد مرا

آن خار بی برم که چمن سایه من است

خس نیستم که قطره ای از جا برد مرا

شرمنده ام ز خضر که چون کعبه نجات

تخت روان آبله پا برد مرا

هرگز ندیده است کسی وصل در فراق

دل پیش اوست گریه به هر جا برد مرا

کردم خیال یار و شدم محو خود اسیر

آیینه ای مگر به تماشا برد مرا