اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

ز بسکه گردش چشم تو دیده مست مرا

ز دل ربوده به غیر از تو هر چه هست مرا

ز خاکساری خود در طلسم آرامم

نمی رسد چو غبار آفت شکست مرا

عبث چه منت دریوزه بهار کشم

که خون آبله گل می کند به دست مرا

نمی شناسمت ای فتنه جو نمی دانم

کجا شناخته آن چشم می پرست مرا

اسیر داد دل هرزه گرد می دادم

جنون به حلقه زنجیر فکر بست مرا