اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

سرمه حیرتش اکسیر نگاه است مرا

سایه گل به نظر چشم سیاه است مرا

بسکه گشتم به چمن محو خرام تو چو آب

سبزه هر لب جو طرف کلاه است مرا

دارم از همت داغ تو جهان زیر نگین

سرمه سوختگی گرد سپاه است مرا

تربیت یافته دود دلم همچو شرار

گلستان جلوه این ابرسیاه است مرا

دل بدآموز شکایت شده بیهوده اسیر

هیچ کس نیست که پرسد چه گناه است مرا