اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷

لاله می روید ز بستر ناتوان عشق را

شعله پرورده است مغز استخوان عشق را

مهر خاموشی است بر عنوان این سربسته راز

نیست با گوش و زبان کاری بیان عشق را

راز دل از بیزبانی بیشتر گل می کند

باطن از آیینه رنجد رازدان عشق را

شوقم از جا برد وصل کعبه دیدم بی سفر

خضر پرواز است راه بی نشان عشق را

هرکجا رفتیم کویش مرکز سرگشتگی است

دل شناسد جذبه های بیگمان عشق را

دشت دشت از گرد راهم باز می ماند سراب

گرچه دورافتاده ام کامل روان عشق را

کی اسیر از درد بیدرمان تسلی می شود

بوالهوس هم سود می‌داند زیان عشق را