دل و جان سیرگاه یار خواه اینجا و خواه آنجا
من و بزمی که از خود می رود یاد نگاه آنجا
طلسمی بسته از هر سایه مژگان در اقلیمی
که چون دیوانه با زنجیر می گردد نگاه آنجا
زمین سبزه دشت محبت تازگی دارد
به مژگان دست در آغوش می روید گیاه آنجا
بنازد وادی وحشت ببالد سبزه مجنون
ندارد قطره جز چشم غزال ابر سیاه آنجا
فشردم چون دل از رشک تماشا سرزمینی را
که نقش پا چو نرگس می دمد از خاک راه آنجا
سواد دوستی رسمی ندارد غیر دلجویی
ز مهمان می خرد اسباب مجلس خانه خواه آنجا
ز بس فرش است چون آئینه چشمم در سرکویش
چو نور از جیب می تابد غبار سجده گاه آنجا
خوش آن میدان که باشد جوش دل در شأن گمنامی
فزاید رتبه در گرد پریشانی سپاه آنجا
گل افشان عرق رخساری از بحر کمان دیدم
که خود از پا فتادم تا کشیدم تیر آه آنجا
اگر چاک گریبان درشب مهتاب بنمایی
کتانی می کند پیراهن صد چاک ماه آنجا
در آن مجلس که باشد هر طرف گلبازی مژگان
چکار آید دل ما گر نگردد دستگاه آنجا
به بزم خودنمایی حرف مجنون در لباس اولی
به عریانی برد چون آب در گوهر پناه آنجا
ز رنگین افسران عقل چون باغ هوا خندد
شکست از سایه خاری جنون طرف کلاه آنجا
تحمل مرد را سرگشته بحر خطر دارد
زموج آرمیدن می شود کشتی تباه آنجا
اسیر گردش چشمی که چون پرسد گناه من
گواهی میدهد اول زبان عذرخواه آنجا