بود در گیلان سپهبد زاده ای
نیک مردی،مقبلی،آزاده ای
مملکت را پاک کرد از شر و شین
با لقب نامش: جلال الدین حسین
پادشاهی بس ارادتمند بود
طالب درویش و دانشمند بود
صوفیان صاف دل را خاک راه
داشت اندر آستارا تخت گاه
بود جمعی بدگمان در ترس و بیم
از نهیب صدمت قهرش مقیم
هر یک ی در قصد خون شاه مست
تا کجا یابند بر بیچاره دست
فرصتیشان در گرفت از ناگهان
شاه غافل کشته شد بردستشان
داشت بسیاری امل شاه جوان
در امل غافل ز خصم بد گمان
خسرو مسکین امل با گور بود
وز مراد خویشتن مهجور مرد
خواست تا گیلان بگیرد سربسر
مرگ بگرفتش گریبان بی خبر
شه بدست دشمنان مقتول شد
وز مراد خویشتن معزول شد
بر میان جهد می بستی کمر
خسرو مظلوم مسکین تا مگر
واستاند لاهجان تا شاهجان
ناگهانی بستدند از شاه جان
ای گرفتار امل،تا چند ازین؟
خیزو براسب طلب بربند زین
ساز ده از زهد و تقوی برگ و ساز
حمله ای بر نفس خود بر،ترکتاز
واستان از دست نفس،ای نامدار
جمله دارالملک جان را مردوار
غافلی از کار و دشمن در کمین
حال شاه آستارا را ببین
در هوای خویشتن مستی،دریغ!
می زند بر گردنت اماره تیغ
نفس بد فرمان،که جانرا دشمنست
غافلی،هم باتو در پیراهنست
آخر،ای مسکین،سرگردان، چرا
دیورا بر خود کنی فرمانروا؟
گر برو غالب شوی مردانه ای
ور اسیرت سازد از مردان نه ای
بر دل و جان بار شدت تا به کی؟
دشمنت را قوت و قوت تا به کی؟
از عقاب نفس قوت واستان
تا نگردد چیره بر شهباز جان
قوتش اکلست و حرص و کبر و کین
با صفت هایی که گفتم پیش ازین
گر ز نفسست این صفات ناصواب
باز گیری،باز گردانی عتاب
چون شود از وی صفات بد جدا
مطمئنه گردد از فضل خدا
لایق جنات وصل آید یقین
قابل اسرار رب العالمین
متصف گردد باوصاف کمال
مستفیض ازفیض انوار جلال
چون میسر شدعبور از خاک و آب
می شود از حق خطاب مستطاب
نفس خود بشناس ومرد کار شو
در طلب سرگشته چون پرگار شو
خواب غفلت تا بکی؟ بیدار باش
یک زمان در جست و جوی یار باش
خیز و بر سر کن ز درد و غصه خاک
تاچرایی دور از آن محبوب پاک؟
از چنین محبوب هر کو دور مرد
کور زاد وکور بود و کور مرد
مایه شادی عالم درد اوست
سرخ روی جاودان رخ زرد اوست
درد او مفتاح ابواب دلست
هر که دارد داغ دردش مقبلست
درد عشقش قسمت نیک اخترست
مس جان را کیمیای اکبرست
درد او درمان مشتاقان بود
هرکرا این درد، مشتاق آن بود
دوری از دلدار در غفلت چرا؟
میکند از غفلتت غیرت مرا