پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات » شمارهٔ ۱۰۰ - عیبجو

زاغی به طرف باغ، به طاووس طعنه زد

کین مرغ زشت روی چه خودخواه و خودنماست

این خط و خال را نتوان گفت دلکش است

این زیب و رنگ را نتوان گفت دلرباست

پایش کج است و زشت، از آن کج رود به راه

دمش چو دم روبه و رنگش چو کهرباست

نوکش چو نوک بوم سیه‌کار، منحنی‌ست

پشت سرش برآمده و گردنش دوتاست

از فرط عجب و جهل، گمان می‌برد که اوست

تنها پرنده‌ای که در این عرصه و فضاست

این جانور نه لایق باغ است و بوستان

این بی‌هنر نه در خور این مدحت و ثناست

رسم و رهیش نیست به جز حرص و خودسری

از پا فتادهٔ هوس و کشتهٔ هوی‌ست

طاووس خنده کرد که رای تو باطل است

هرگز نگفته است بداندیش حرف راست

مردم همیشه نقش خوش ما ستوده‌اند

هرگز دلیل را نتوان گفت ادعاست

بدگویی تو این همه از فرط بددلی است

از قلب پاک نیت آلوده برنخاست

ما عیب خود هنر نشمردیم هیچگاه

در عیب خویش ننگرد آنکس که خودستاست

گاه خرام و جلوه به نُزهَتگه چمن

چشمم ز راه شرم و تاسف بسوی پاست

ما جز نصیب خویش نخوردیم، لیک زاغ

دزدی کند به هر گذر و باز ناشتاست

در من چه عیب دیده کسی غیر پای زشت

نقص و خرابی و کژی دیگرم کجاست؟

پیرایه‌ای به عمد، نبستم به بال و پر

آرایش وجود من ای دوست بی‌ریاست

ما بهر زیب و رنگ، نکردیم گفتگو

چیزی نخواستیم، فلک داد آنچه خواست

کارآگهی که آب و گل ما به هم سرشت

بر من فزود، آنچه که از خلقت تو کاست

در هر قبیله بیش و کم و خوب و زشت هست

مرغی کلاغِ لاشخور و دیگری هماست

صد سال گر به دجله بشویند زاغ را

چون بنگری، همان سیه زشت بینواست

هرگز پر تو را چو پر من نمی‌کنند

مرغی که چون منش پر زیباست، مبتلاست

آزادی تو را نگرفت از تو هیچکس

ما را همیشه دیدهٔ صیاد در قفاست

فرماندهٔ سپهر، چو حکمی نوشت و داد

کس دم نمی‌زند که صوابست یا خطاست

ما را برای مشورت، اینجا نخوانده‌اند

از ما و فکر ما، فلک پیر را غناست

احمق، کتاب دید و گمان کرد عالم است

خودبین، به کشتی آمد و پنداشت ناخداست

ما زشت نیستیم، تو صاحب نظر نه‌ای

این خوردگیری، از نظر کوته شماست

طاووس را چه جرم، اگر زاغ زشت روست

این رمزها به دفتر مستوفی قضاست