قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۴

تو شاه جهانی و ندانم که چه شاهی؟

حیران تماشای تو از ماه بماهی

گر ملک و ملک وصف کمالات تو گویند

اسرار کمال تو ندانند کماهی

ای عشق، چه چیزی و ندانم که چه چیزی؟

هم جاه و جمالی تو و هم پشت و پناهی

بی تو نتوان بود، بهر حال که باشد

هم راهزن جانی و هم راهبر راهی

گر آینه ات روشن و صافیست ببینی

ذرات جهان آینه حسن الهی

گر ملک ابد میطلبی، رو بخدا آر

کانجا نبود رسم تناهی و تباهی

قاسم، تو ازین زمره جهال بپرهیز

کایشان نشناسند و له راز ملاهی