قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۷

ای خواجه، جمالست و جهانست و جوانی

می نوش می ناب بگل بانگ اغانی

سودن سر خود بر در می خانه فراوان

سودیست که اسرار خرابات بدانی

اسرار خرابات که اسرار عظیمست

با کس نتوان گفت، که سریست نهانی

سریست درین خانه، مسرت شود افزون

رمزی اگر از سر خرابات بخوانی

گر زانکه بجان گردی از جان و جهان دور

سودش نتوان گفت، که در عین زیانی

ساقی، گه لطفست، بجانها نظری کن

خوردیم شرابات، تهی گشت اوانی

سریست درین کوچه، که با کس نتوان گفت

ای وصل تو مستبشر ابواب معانی

جان را بخرابات حقایق برسان زود

ما هیچ مدانیم و تو شاه همه دانی

قاسم چه کند گر نشود واله و حیران؟

با جمله ذرات چو در عین عیانی