قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۴

سؤال میکنم، ار هست رخصت سخنی

که: چون تو تازه گلی کی رسد به همچو منی؟

مبالغه است و دریغست و حیف می آید

که همچو جان تو جانی اسیر حبس تنی

هزار جان مقدس فدای راه تو باد!

که پیش بنده بیایی چو روح در بدنی

قسم بذات شریف تو میخورم که: نبود

چو دوست سرو خرامان بجانب چمنی

هزار فتنه و آشوب دیده ام پیدا

بزیر زلف تو پنهان میان هر شکنی

سر از بزرگی و دولت ز آسمان بگذشت

چو یافتم بسر کوی یار خود وطنی

بکوی زهد رسیدم، نبود آنجا عشق

ولیک زاهد خود بین بسان اهرمنی

هزار شهر بگردیدم و ندانستم

مثال رنگ رخ او سهیل در یمنی

مرا که سیل تو بربود تا ابد برساند

به فیض فضل تو، فارغ ز گور و از کفنی

بوصل دوست رسیدم، چها که من دیدم!

درین مقام نماند حدیث ما و منی

بیا و قاسم بیچاره، جان و دل در باز

به پیش چهره زیبا و طلعت حسنی