قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۳

«کل یوم هو فی شان » چه نشانست و چه شان؟

گرنه با ما سخنی دارد پیدا و نهان؟

هر ظهوری که کند «عز تعالی » یومیست

جمله ذرات جهان مظهر این شأن و چه شان؟

من چه گویم سخن حضرت حق؟ با قومی

که شب از روز ندانند و زمین را ز زمان

ثمری با شجری و شجری با ثمری

امر ساریست معین همه جا در اعیان

قیمت خویش بدان، حاضر این دم می باش

ملک عالم همه جسمند، تویی جان جهان

زاهدا، گر بیقین خوانده این درگاهی

پیش این زنده دلان قصه و افسانه مخوان

صوفی ما، که نشد واقف اسرار درون

باده ناب ننوشید ز عین عرفان

گر نشانی ز خدا یافته ای وقت تو خوش!

گم کنی در صفت صفوت جانان دل و جان

یار هم خانه خانه است، عجایب حالیست!

قاسمی در طلبش دربدر و سرگردان