قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۲

ما در دل و جان آتش سودای تو داریم

و اندر دو جهان عشق و تمنای تو داریم

مستیم بحدی که سر از پای ندانیم

شب تابسحر بانگ علالای تو داریم

هرکس بجهان رو بمرادیست، فاما

ما در دو جهان ذوق تماشای تو داریم

شب تا بسحر خواب نداریم و نه آرام

با دل همه شب قصه غمهای تو داریم

زاهد چه شناسد بهمه حال که دایم

در دیده جان نور بجلای تو داریم؟

عقل آمد و با عشق همی گفت که: زنهار!

می گفت بدو عشق: چه پروای تو داریم؟

قاسم ز سر کوی تو هرگز نشود دور

چون در دو جهان رو بتولای تو داریم