قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۸

ما گنج قدیمیم درین دیر کهن سال

ما را چه بود گر بشناسی بهمه حال؟

ای خواجه سر سال شد و نوبت مستیست

مستان خرابیم، نه امسال چو هر سال

معشوق چو جانست و ندانم که چه جانست؟

هر جا که رود میرودش عشق بدنبال

آنجا که سراپرده اجلال تو باشد

جانها همه مستند، اگر رستم، اگر زال

از روی دل افروز تو جان را نتوان برد

وان زلف سیه رنگ تو دالست برین، دال

در مدرسه و صومعه گردیدم و دیدم:

آنجا همه قال آمد و اینجا همه احوال

قوال چه خوش گفت که: جز دوست کسی نیست

قاسم بسماع آمد از گفته قوال