قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۴

از شبستان ازل، تا بامداد آب و گل

با تو می بودست جانم، بی تو کی بودست دل؟

امر بس ناممکنست از عاشقی کردن حذر

عشق سلطانیست، حکمش برد و عالم مشتمل

واعظا، گر نکته ای از عشق میدانی بگوی

رحم کن بر ما و بگذر زین حکایات ممل

گر ترا عین عیان باشد ببینی آشکار

فیض حق را دم بدم، ساعت بساعت متصل

هر کسی را از خدا حظیست اندر قدر او

راه اهل دل جدا باشد ز راه مستدل

از سماع قول خارج جان و دلها تیره شد

جان و دلها آرزو دارد سماع معتدل

قابلی باید که تا از حق کند فیضی قبول

چون که ممکن نیست هرگز فاعلی بی منفعل

ذکر جان هر کسی اسمیست از اسمای حق

ذکر احمد «یامعز» و ذکر شیطان «یامذل »

قاسمی، چون آتش دل تیز شد، درکش زبان

کوه آهن را بسوزد چون که گردد مشتعل