قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۰

دمید صبح سعادت،که یار باز آمد

هزار شکر که آن غمگسار باز آمد

دلم،که برسر کوی تو راه یافت دمی

باختیار شد و بخت یار باز آمد

خرد،ز جور و جفای تو،از سر کویت

بخشم رفت ولی شرمسار باز آمد

روان ز بیم فراقت گریخت جانب وصل

چو پشه بود و چو شیر شکار باز آمد

پریر دیدم و گفتم:سلام، داد علیک

بخنده گفت که: آن سوکوار باز آمد

خرد بوادی عشقت سفر گزید،اما

عظیم تند شد و بردبار باز آمد

کسی که راه بوصل توبرد،درره عشق

چو صعوه رفت ولی چون هزار بازآمد

هزار شکر که ایام وصل خواهد بود

گذشت نوبت دی،چون بهار باز آمد

بجان توکه مده انتظار قاسم را

که این بلابسرم ز انتظار باز آمد