قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۴

شوری از شیوه شیرین تو پیدا آمد

آدم از خلوت عزت بتماشا آمد

لمعه ای از رخ زیبای تو بر عالم زد

این همه نور یقین ظاهر و پیدا آمد

قصه عشق تو گفتند گروهی با هم

کوه ازین واقعه حیران شد و شیدا آمد

موسی و طور ز سودای تو دیوانه شدند

این چنین واقعه برطور تجلا آمد

گفت درویش بمجنون که: بگو، ذکر تو چیست؟

گفت:اوراد دلم لیلی ولیلا آمد

هرکه در احسن تقویم بود اول حال

آخر قصه او «ثم رددنا» آمد

هرکرا خاطر از ایام بگیرد زنگی

صیقل جان و دلش طلعت سلما آمد

قاسمی چون ز می عشق تو شد مست و خراب

کمترین جرعه او لجه دریا آمد