قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱

مرا هوای تو اندر میانه جانست

مگو حکایت سامان، چه جای سامانست؟

اگر ز جام تو جانم بجرعه ای برسد

هزار جور و ملامت کشیدن آسانست

سعادت سر کویت بوصف ناید راست

اگر بکوی تو سلمان رسد سلیمانست

اگر بچشم تو خارست، یا خسک، چه عجب؟

بپیش دیده عارف جهان گلستانست

اگر تو عاشق دانا دلی یقین می دان

که غیر عشق خدا جمله مکر و افسانست

شبی بخلوت عشاق خوش درآ و ببین

ز شام تا بسحر نعرهای مستانست

دلت بآتش غم سوخت، قاسمی، خوش باش

که هرچه دوست کند حاکمست و سلطانست