قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲

عشق و مستوری و مستی چو نمی آید راست

این جمالیست که از جمله جهان جان تر است

عشق و مستوری و عفت که شنیدست وکه دید؟

این کمالیست که از ذرات تو در نشو و نماست

بی تو آرام ندارم، چه بود درمانم؟

حسن تو جلوه گری کرد و جهان را آراست

در مقامی که کند دلبر ما جلوه گری

شیوه حسن و ملاحت ز جبینش پیداست

سخنی از سر تسلیم و رضا میگویند

منشین، چونکه قیامت ز قیامت برخاست

ما بدرگاه تو عالم بجوی باخته ایم

این چنین حالت مردانه مستانه کراست؟

سنجق عشق تو در ملکت جانها زده اند

تا بدان حد که هرگز بصفت ناید راست

خانه دهر بدیدی و شنیدی حالش

مرو، ای دوست، که این راه فریبست و خطاست

گر بقاسم ز تو دشنام رسد باکی نیست

این هم از دولت پیشینه دیرینه ماست