بندهٔ رحمان رحیمیم ما
بر در الله مقیمیم ما
حمد بجز ذات خدا نارواست
مدح به غیر از صفتش ناسزاست
وادی خلقت همه زین سرحد است
طرفه که او را نه جهت نی حد است
حق نبود هر چه تصور کنی
گرچه تو این شیشه ز در پر کنی
شیشه شکن گوهر خود ده به آب
ای همه خورشید، چه جویی سحاب؟
لیک نه آن خور که نمایان تو راست
درخور این چشم سفید و سیاست
هر دو جهان نشئه ای از آن خور است
عقل تو کی فهم ورا درخور است؟
آنچه تو از عقل بسنجی نخست
دان که بتی ساخته ای تو درست
بت شکن و شو علی مرتضی
تا که دهد جا به کتف، مصطفی
بت چه بود هستی هستهای دون
حق چه بود رفتن از خود برون
هر که نخست این بت تن را شناخت
اسب ز میدان خودی پیش تاخت
سعی کن ای رهرو صاحب کمال
تا که شود هستی تو پایمال
صورت اگر ذهنی و گر خارجی است
هر که خدا گفت بدان، خارجی است
ای که تو را دید حق اندیشه است
خاربنی، کفر تو پر ریشه است
زود کن این خار ز بیخ و ز بن
یاد مکن از نو و نی از کهن
یاد ز یادت ببر ای خرده دان
هر چه به یاد تو بود خرده دان
خرده گرفتن به زبان جاهلی است
هست قبیح و اثر غافلی است
ای که تو را دید خدا بایدت
هر دو جهان روی نما بایدت
گر خبرت نیست از این دو سرا
پس به تو پیدا کنم این هر دو را
مامک این هر دو شوی مشکل است
این همه املاک که را حاصل است؟
تا که دهد روی نما با خدا
تا که بگوید به خدا رونما
این دو جهان مقصد و مقصود توست
این همه غوغا به سر بود توست
خاک بزن بر سر میل و غرض
روی بگردان ز حدوث و عرض
آن که احد گفته ای آن خود تویی
نیست تو را فهم یکی از دویی
پس تو یکی خویشتن اول شناس
هر دو جهان را تو از این کن قیاس
چون بشناسی که دو عالم تویی
کرده ای تفریق یکی از دویی
چون به سر خویش قدم در زدی
دامن همت به کمر [بر] زدی
نیستی و هستی خود را ز یاد
جمله رها کردی [و] گشتی جماد
دان که تو کونین فدا ساختی
اسب به میدان رخش تاختی
خالق بنیاد [و] اساسم تویی
آن که ندانم نشناسم تویی
گرچه تو را چون تو ندانسته ام
بسکه ندانسته که دانسته ام
ذات تو بحری است منزه ز آب
ساحل این بحر خیالی و خواب
در ته این پرده که خم در خم است
غیر تو کس با تو کجا محرم است
هر که به عرفان تو تا لب گشود
تار هوا بافته چون عنکبود
بیش نگویم ز جهان یا کم است
رشتهٔ کار همه سردرگم است
کیست که باشد به تواش معرفت
ای دو جهان شد صفتت را صفت
ای تو برون از خرد و فهم ها
ای تو درون دل و جان های ما
لیک من از جان و دل آگهم
تا که شناسم تو کی و من کیم
ذات [تو] پاکیزه ز نفع و گزند
اصل دو عالم به صفات تو بند
ای همه معنی و ز صورت بری
چین ز تو آموخته صورتگری
وصف تو هر چند که بیرنگ شد
رنگ دو عالم ز تو بیرنگ شد
مدح صفات تو ز ما کی رواست
مدح [و] ثنای تو ز تو خوش نماست
گشت چو خورشید سوار فرس
شب پره چبود که برآرد نفس
مور ضعیفم تو سلیمان من
من تن افسرده ام ای جان من
ای تن و جان هر دو فدای تو باد
وی تن و جان هر دو به پیش تو باد
ای ز ترقی و تنزل بری
جرم جهان را کرمت مشتری
نغمهٔ عشقت چو بر آهنگ زد
بر دل هر سنگدلی چنگ زد
شعبه ای از زمزمهٔ ساز تو
شمه ای از عشوه و از ناز تو
زهره چه باشد که به چنگ آورد
زهره که دارد که به رنگ آورد
ای کرمت شامل هر خاص و عام
مؤمن و کافر ز تو یابند کام
ذات تو پاک است ز عیب [و] ز ریب
آمده معدوم به پیش تو غیب
سلسله جنبان دو عالم تویی
باعث شادی سبب غم تویی
بی تو سکون و حرکت ناروا
ای همه غیر تو فنا در فنا
هر که به غیر تو قلم درکشید
آنچه ندیده است کسی او بدید
نیست ز تو خلقت هستی گرفت
هست فرود آمد و پستی گرفت
آن که به پست آمده او هست بود
هست نگوییم که او مست بود
غیر تو را نسبت هستی خطا
نیست ز ما باشد و هستی تو را
نیستی و هستی ما دو گوا
داده شهادت به خدایی تو را
من کی و اثبات وجود تو کی؟
کافر بت[نفس] و سجود تو کی؟
روی نمودی و تو را یافتیم
روی ز غیر تو دگر تافتیم
آنچه تو را پیش پرستیده ام
خشت خطا بر سر هم چیده ام
همچو خران بندهٔ جو بوده ام
من به عبادات [گرو] بوده ام
طاعت صاحب غرضان بندگی است
[حاشا] لله همه شرمندگی است
کار نکویم همه رد بوده است
وای بر آن کار که بد بوده است
از سر نو باز مسلمان شدم
آنچه گذشته است پشیمان شدم
توبه ز نیک و بد خود ساختم
دل دگر از غیر تو پرداختم
عهد به احسان تو بربسته ام
لطف بفرما که کمر بسته ام
از شجر توبه عصایم بده
وز بن توفیق تو پایم بده
دست فراگیر که درمانده ام
دست به این حلقهٔ درمانده ام
از عمل و از حرکاتم مپرس
از حج و از صوم [و] زکاتم مپرس
هر چه رضای تو در آن بوده است
از من بدکیش نهان بوده است
گرچه صفات تو ز حد برتر است
از همه لیکن کرمت برتر است
نیست مرا با تو مجال سخن
قاعدهٔ رحمت خود پیشه کن
لطف به قدر [کرم] خویش کن
بر کمی من نگر و بیش کن
از تو قبول و ز سعیدا دعا
از تو بقا و ز سعیدا فنا
آنچه جلال تو فنا می کند
باز جمال تو بقا می کند
قهر تو هر جا که نظر کرد سخت
تختهٔ بازیچه شود تخت بخت
گر صفت لطف تو باشد قرین
به ز دو و پنج نماید زمین
[ز امر] تو امروز قیامت شود
هر چه تو خواهی به ارادت شود
قهر تو چون خواست خوشی ناخوشی
پشه به نمرود کند سرکشی
ای کرمت قبلهٔ حاجات ما
کارگر جمله مهمات ما
رحم بفرمای که سرگشته ام
از ره فرمان تو برگشته ام
حاصل عمرم همه بی حاصلی
غافلی و غافلی و غافلی
روی سیه، موی سیه، دل سیه
جامه سیه، خانه سیه، گل سیه
این همه ظلمت به من آورده روی
غیر تو کس نیست مرا چاره جوی
گرچه به درگاه تو شرمنده ام
با همه شرمندگیم بنده ام
بنده اگر چه به خصایص بد است
باز نشان مهر تو دارد به دست
پیش تو ای خالق ماهی و ماه
عذر سعیداست بتر از گناه
سوخته ام آب بزن بر دلم
غیر تو کس حل نکند مشکلم
داروی این علت ناصور ده
داغ مرا مرهم کافور نه
ای تو طبیب مرض عاصیان
وی تو حکیم دل هر ناتوان
میوهٔ تر می دهی از چوب خشک
ساخته ای نافهٔ خون جیب مشک
هر چه در این هر دو جهان ساختی
این همه نعمت که برانداختی
چرخ ضیا ارض کدورت گرفت
جمله [به] تدبیر تو صورت گرفت
خلقت شادی و الم کرده ای
بی مددی محنت[و] غم کرده ای