گرچه عالم را بنا آن ذات بیچون ساخته
لیک فکری کن که عالم را بنا چون ساخته
هر دو عالم را معانی در تو صانع کرده فکر
تا در این دیوان تو را مصراع موزون ساخته
عمر لیلی صرف شد تا گشت مجنون ابلهی
عالمی را نازم آن لیلی که مجنون ساخته
خاک را آرام کی می بود آدم گر نبود
این همه صنعت که حق در کار گردون ساخته
نیست ممکن عقل را بیت الحزن بی چار حد
زان بنای عشق را از عقل، بیرون ساخته
شد عزیز مصر لیکن در فراق خویشتن
یوسف ما خاطر یعقوب محزون ساخته
شیوه ها کردم بسی با زلف او رامم نشد
خلقت این مار را گویا ز افسون ساخته
کام عیش ما نشد خالی ز تلخی هیچ گه
گوییا در بادهٔ ما چرخ، افیون ساخته
کار آسان نیست جور و ناز معشوق به کس
چشم او خود خورده خون ها تا دلی خون ساخته
هر چه هست از دفتر حق نیست بیرون در جهان
او به علم خویشتن نی کم نه افزون ساخته
چوب را در رقص می آرد سعیدا جذب عشق
جلوهٔ لیلی وش ما بید مجنون ساخته