چه هشیار است در انداز چشم می پرست او
که هرگز یک دلی بیرون نمی آید ز [شست] او
هزاران حلقه باید در خم زلف پریرویان
که تا یک دل تواند صید کردن چشم مست او
دلم را گوی بازی کرده اید و راضیم از جان
ولیکن باخبر ای ماهرویان از شکست او
چه گویم از خم زلف و قد موزون دلجویش
که هرگز کی توان کردن به عمری شرح بست او
یقین معذور خواهد بود از تکلیف در عالم
که تا محشر نمی آید به خود مست الست او
از آن جان را خوش آید ناوک مژگان که هر ساعت
دل ما را خطا تا گردن و تا پر نشست او
سعیدا مهر مهرویی به دل دارد که از خجلت
ید بیضا دگر بیرون نمی آید ز دست او