سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۹

چه سرها از یقین شد گوی در میدان درویشان

به بازی هم نشد خم هیچ گه چوگان درویشان

چو شاهان ستمگر یوم دین در دست مظلومی

نخواهد شد گریبان، گوشهٔ دامان درویشان

بود خورشید، داغ و برق، آه و ماه، نور دل

چه کم دارد ز گردون سینهٔ عریان درویشان

دل خونین دلان صدپاره شد در ذکر و فکر او

بود این در طریقت سبحهٔ مرجان درویشان

در استغنا و همت از فلک با کم نمی آرد

تن از ازرق لباس بی سر و سامان درویشان

در اقلیم فنا گر پادشاهی آرزو داری

میا زینهار بیرون از خط فرمان درویشان

مناسب تر از این گیتی ندارد روبرو با هم

جمال پاک یار و دیدهٔ حیران درویشان

ز ویرانی صفای خانهٔ ویران دو بالا شد

که خورشید است روز و ماه، شب مهمان درویشان

از این سودای ایشان گرچه سودی کس ندید اما

ندارد یاد هم آخر کسی نقصان درویشان

کجا آید به چشم اهل ظاهر رتبهٔ ایشان

که بیرون از تصورها بود جولان درویشان

حذر کن ز آه درویشان به قول مولوی رومی

که از سندان گذر دارد سر پیکان درویشان

نعیما ای سعیدا شد نعیم نور چشم تو

به این نور است دیگر بعد از این سیران درویشان