سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۹

عزلت گزیده ایم به عزت رسیده ایم

صحت شدیم تا که ز صحبت بریده ایم

غافل مشو ز چشم حوادث که در دمی

همچون نگه ز دیدهٔ بینا بریده ایم

هر موج خیز گریهٔ ما بحر خون بود

با نوح، این تلاطم طوفان ندیده ایم

آیینه جام باده و تخت است تخته پوست

ما قصهٔ سکندر و دارا شنیده ایم

در آرزوی خانهٔ آن خانمان خراب

هر کوچه ای که بود به عالم دویده ایم

بد می رسد به گوش، صدای گرفت و گیر

تا از میان خلق چو آهو رمیده ایم

جز خال دانه ای نبود آرزوی ما

در سبزه زار سنبل و ریحان چریده ایم

کردیم گریه گر دم آبی رسیده است

خون خورده ایم تا لب نانی گزیده ایم

خواهی ز طول عمر سعیدا خبر شوی

چون مغربی گذشته و صبحی دمیده ایم