دور از رخش چها من بیتاب می کشم
منت ز درد، خون ز رگ خواب می کشم
خاکم غبار چشم رکابش نمی شوم
خود را به پای دامن احباب می کشم
بی او کجاست خواب ولی طرح خواب را
گاهی به روی بستر سنجاب می کشم
شاید که در خیال بود یوسفی نهان
از چاه دل به دیدهٔ خوب آب می کشم
دی یک نفس قرار گرفتم به وعده ات
شرمندگی ز دیدهٔ سیماب می کشم
سجادهٔ نماز کشیدم بسی به دوش
من بعد می به گوشهٔ محراب می کشم
قد راست چون کنم به تواضع که چون کمان
خمیازه را به قوت دریاب می کشم
تا در حساب نیک و بد از هم شود جدا
من نام خود ز دفتر انساب می کشم
خود را غبار خاطر نیکان نمی کنم
من زنده خاک خویش به سیلاب می کشم
رحمت اگر به جرم سعیدا برابر است
فرداست در بهشت می ناب می کشم