سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۳

به قطع هستی خود خوب دستیار خودم

همیشه میل کش چشم اعتبار خودم

اگرچه تشنه لبم دیده بحر استغناست

چو آب می روم عمر در کنار خودم

۳

چنان ز خویش برون رفته ام که شد عمری

نشسته ام شب و روز و در انتظار خودم

ز بیم آه جگرسوز خویشتن دایم

چو ابر منتظر چشم اشکبار خودم

گرفته عقل به دست اختیار من زان ره

همیشه در پی بگسستن مهار خودم

۶

از آن زمان که تو را عین خویشتن دیدم

دگر چو آهوی چشم بتان شکار خودم

ز فکر رفته سعیدا هوای سیر وطن

از آن زمان که غریب دیار یار خودم