سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۷

رخ تو دیدم و در عالم دگر رفتم

تمام دل شدم و از پی نظر رفتم

به هر چمن که ز خط و رخ تو کردم یاد

میان سبزه و صد برگ تا کمر رفتم

چو شیشه سرخوش و صافیدل آمدم در بزم

چو آفتاب به سر بردم و به سر رفتم

چو تیر کج عقب افتاده بودم از مطلب

به زور باد و هوا گرچه پیشتر رفتم

برای آن که خبر یابم از حقیقت کار

بیامدم به صد امید و بی خبر رفتم

همان ز بخت سیه باز سر برون کردم

چو خامه تا به گلو گر در آب زر رفتم

ز بخت تیره سعیدا نیافتم خبری

چو آفتاب بسی گرچه دربدر رفتم