نی همین از خودنمایی پا و سر پیچیدهام
خویش را در جیب صد عیب و هنر پیچیدهام
هرچه با گردون دون دادم همانم باز داد
چون صدا این کوه را من بر کمر پیچیدهام
باطن خود را به ظاهر نیک گردانیدهام
این بدان ماند که عیبی در هنر پیچیدهام
فکر زلفش تا نبیند همچو مشک افسردگی
چون ضیا در پردههای چشم تر پیچیدهام
او منزه بوده است از نقد و جنس و خیر و شر
من عبث بر تار و پود خیر و شر پیچیدهام
قطرهٔ خونی به بیداری برآید مشکل است
ز این رگ خوابی که من بر نیشتر پیچیدهام