سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۷

کو [دلی] کز ستم چرخ نباشد غمناک

دیده ای کو که نباشد ز جفایش نمناک

از لگدکوب زمین را به زمان پردازم

می زنم چرخ که در چرخ درآید افلاک

لاله گردیدم و رعنا شدم و گل گشتم

سینه ام داغ و رخم زرد و گریبان صد چاک

جگر شیر شود آب در آن حلقهٔ زلف

چیست دل تا نشود خون به خم آن فتراک

تا به لطف سخن ما برسی می باید

خردی تیز و دل نازک و طبع چالاک

ای فلک پست مبین همت انسان را باش

تا کجا رقص کنان می رود این ذره به خاک

چون دو آیینهٔ بی زنگ بود روی به روی

نظر پاک ز من از تو دل و دامن پاک

گرچه در عشق سعیدا همه خون است ولیک

هر که سر داد در این راه از آن راه چه باک