سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۲

بیرون ز عقل هاست در این جا شمار عشق

پیداست کار عقل و هویداست کار عشق

صد جا شکسته ام سر خم گردن سبو

نشکست یک نفس ز سر من خمار عشق

رد می کند نخست و دگر می کند قبول

اول خزان بیاید و آن گه بهار عشق

آب بقا به ذایقه اش خون جامد است

آن کس که کام یافته از چشمه سار عشق

این است فرق کعبه و بتخانه نزد ما

آن سنگ آستانه و این سنگسار عشق

در چشم عشق هر دو جهان است یک صدا

جام جم است آینهٔ زنگ دار عشق

بازی نکرده جان و به خون تر شدی ز عجز

یک داو بیش نیست جهان در قمار عشق

این آهوان که روی به صحرا نهاده اند

دارند جملگی هوس مرغزار عشق

مجنون چه چیز و وامق و فرهاد کیستند

[جایی] که گشته لیلی ایشان شکار عشق

کوی جنید و وادی منصور فرق هاست

این دار عقل آمد و آن دار، دار عشق

جز عشق و عاشقی ز سعیدا سؤال نیست

امروز تازه آمده است از دیار عشق