سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۹

دلا پادشاهی گدایی است محض

که نی را نوا بینوایی است محض

حکیما ز درمان ما دست [دار]

همین درد ما را دوایی است محض

گهی جنگ و گه ناز و گه آشتی

همه شیوهٔ دلربایی است محض

وجودی که باشد عدم در پی اش

بقایش نگویم فنایی است محض

هر آن کف که خالی بود از کرم

مخوان دست او را که پایی است محض

ز جان گر در این راهت اندیشه است

نه عشق است در سر هوایی است محض

چه مشکل گشاید ز گردون اطلس

که بر دوش عالم قبایی است محض

سعیدا سر و کار با دلبری است

که بیگانه کی آشنایی است محض