دلا گنج روانی سوی این ویرانه میآید
نمیدانم چه در دل دارد آن مستانه میآید
دو عالم مدعی در پیش و پس جانانه میآید
نمیدانم چرا آن آشنا بیگانه میآید
تجلی طور را از رفتن موسی نمایان شد
فزون گردد جلای شمع چون پروانه میآید
مرا غفلت دوبالا میشود از وعظ بیمعنی
که خواب اکثر گران از گفتن افسانه میآید
اگر در فکر توحیدی به دریای محبت شو
که از این بحر دایم گوهر یکدانه میآید
رجوع اهل عالم با سعیدا نیست از دانش
که طفلان جمع میآیند چون دیوانه میآید