روشندلان که آخر دم از جهان روند
گردند خود دلیل و چو شمع از میان روند
هر چند مفلسان سبک آیند در نظر
لیکن ز سنگ تفرقه از جا گران روند
وقتی شوند تشنهٔ دیدار هم که خلق
از جوی روزگار، چو آب روان روند
جوشند و می کشند و برآیند از چمن
مستان چو باده تا سر خم کف زنان روند
آن غنچه مشربان که به سامان نشسته اند
روزی شود چو گل که به باد خزان روند
در عالم فنا چه گدا و چه پادشاه
آخر از این دیار چنین و چنان روند
مردان راه عشق سعیدا ز خویشتن
از خویش هست تا اثری از میان روند