آن که پشت دست رد بر نقره و زر میزند
سکهٔ همت به روی مهر و اختر میزند
میشود یا زلف خط یا کاکل سرگشتهای
از چراغ بخت ما دودی که سر برمیزند
برزخ دریا نه موج است این که از تعجیل عمر
میکشد از آستین دستی و بر سر میزند
هرکه آمد چند روزی جا در این کاشانه کرد
آخر از این ششدر بربسته بر در میزند
کمتر از تاج کیانی نیست مجنون تو را
طفل شوخی گر ز کویت سنگ بر سر میزند
آمد و سنگ به جایی زد به جان باطلان
طعنهٔ بیجا به ابراهیم آذر میزند
آهن سردی است میکوبد سعیدا هرکه او
بهر تحصیل مرادش حلقه بر در میزند