دگر ساقی به بزم ما چنان مستانه میرقصد
که عاقل وجد میآرد از او دیوانه میرقصد
به جام باده هردم دلنوازی ساز ای ساقی
که تا مستش کنی دیوانه استادانه میرقصد
چنان مستانه مرغان چمن پرواز میآرند
که دام امروز در هر رهگذر با دانه میرقصد
به دور دیگران افلاک دوران دگر دارد
همین در دور ما دوران دون طفلانه میرقصد
فلک از چرخ کی افتد زمین از پای ننشیند
که در بزم جهان تا شیشه و پیمانه میرقصد
نمیدانم که آدم در نهاد خود چه سر دارد
که نُه گردون سعیدا بر سر این دانه میرقصد