از نگاه غیرجانان چهره در هم می کشد
روی گل شرمندگی از چشم شبنم می کشد
آه یعقوبی رسن بازی اگر خواهد نمود
یوسف ما خویش را از چاه زمزم می کشد
گر سلیمان است انگشت ندامت می گزد
آخر دم چون ز دست خویش خاتم می کشد
بر در واعظ نماند احتیاجش هر که او
حلقه در گوش از فغان اهل ماتم می کشد
دوستی هر چند افزون، دشمنی افزون تر است
بیشتر آزار زخم ما ز مرهم می کشد
کی نماید ای سکندر با تو از آیینه ات
آنچه از جام لبالب گشته اش جم می کشد
اژدهای لا دهان خویش را واکرده است
ترک این دم کن دو عالم را به یک دم می کشد
من کباب بزم آن رندم که در کوی حبیب
خون دل، زهر تغافل، باده با هم می کشد
از نگاه حسرت سوزن مسیحا کی کشید
آنچه از طعن زبان خلق، مریم می کشد
کی سعیدا هر گدایی آشنا گردد به حق
سوزن از این بحر، ابراهیم ادهم می کشد