سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۸

نقاش طرح صورت آن را چسان کشد

آن دسترس کجاست که کس نقش جان کشد

خال و خطش کشد به یقین هر مصوری

اما کمان ابروی آن را چسان کشد

نتوان کشید گفت ملک بار عشق را

اما چه چاره گفت که این ناتوان کشد

عالم وقوع صورت این کارخانه نیست

صانع قلم نخست پی امتحان کشد

دنیا و آخرت به طفیل نیاز اوست

هر عاشقی که ناز تو نامهربان کشد

سودا به غیرعشق تو هر کس که نقش بست

گر سودهاست در نظر آخر زیان کشد

خواهد که تا سبک نشود گفتگوی عشق

خود را بگو به گوشهٔ گوش گران کشد

خوش عاشقی که از دم تیغ شهادتش

بی زحمت خمار، می ارغوان کشد

یارب چه دلبری تو که ننموده روی خویش

تا حشر انتظار تو پیر و جوان کشد

در این زمانه یک جهتی در نهاد نیست

از بیضه مرغ اگر به مثل توأمان کشد

هر ساغری که آن لب می نوش می کشد

دل را ز قید سلسلهٔ هوش می کشد

در هر چمن که سرو کند یاد قامتش

بلبل زبان ناله و گل گوش می کشد

زاهد که دی گناه به گردن نمی گرفت

بار خودی ببین که چه بر دوش می کشد

ابروی او که پنجهٔ خورشید تاب داد

ناز این کمان به قوت بازوش می کشد

تا حرف می بلند نگردد میان خلق

دل بادهٔ سخن ز ره گوش می کشد

جا در دهان شیشهٔ می می کند به ذوق

هر زاهدی که پنبه ای از گوش می کشد

کیفیت شراب دهد چشم مست او

رندی که بی قدح می سر جوش می کشد

ترسم کمان نشان ملامت کند تو را

این گوشه گیر، سخت در آغوش می کشد

حرف نکوی عشق سعیدا چو بوی گل

خود را به غنچهٔ لب خاموش می کشد