پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶

فلک، ای دوست، ز بس بی‌حد و بی‌مر گردد

بد و نیک و غم و شادی همه آخر گردد

ز قفای من و تو، گرد جهان را بسیار

دی و اسفند مه و بهمن و آذر گردد

ماه چون شب شود، از جای به جایی حیران

پی کیخسرو و دارا و سکندر گردد

این سبک خنگ بی‌آسایش بی‌پا تازد

وین گران کشتی بی‌رهبر و لنگر گردد

من و تو روزی از پای در افتیم، ولیک

تا بود روز و شب، این گنبد اخضر گردد

روز بگذشته خیال است که از نو آید

فرصت رفته محال است که از سر گردد

کشتزار دل تو کوش که تا سبز شود

پیش از آن کاین رخ گلنار معصفر گردد

زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش

نیست امید که همواره نفس بر گردد

چرخ بر گرد تو دانی که چه سان می‌گردد

همچو شهباز که بر گرد کبوتر گردد

اندرین نیمه ره، این دیو تو را آخر کار

سر بپیچاند و خود بر ره دیگر گردد

خوش مکن دل که نکشتست نسیمت ای شمع

بس نسیم فرح‌انگیز که صرصر گردد

تیره آن چشم که بر ظلمت و پستی بیند

مرده آن روح که فرمانبر پیکر گردد

گر دو صد عمر شود پرده‌نشین در معدن

خصلت سنگ سیه نیست که گوهر گردد

نه هر آن را که لقب بوذر و سلمان باشد

راست کردار چو سلمان و چو بوذر گردد

هر نفس کز تو برآید، چو نکو در نگری

آز تو بیشتر و عمر تو کمتر گردد

علم سرمایهٔ هستی است، نه گنج زر و مال

روح باید که از این راه توانگر گردد

نخورد هیچ توانگر غم درویش و فقیر

مگر آن روز که خود مفلس و مضطر گردد

قیمت بحر در آن لحظه بداند ماهی

که به دام ستم انداخته در بر گردد

گاه باشد که دو صد خانه کند خاکستر

خسک خشک چو هم‌صحبت اخگر گردد

کرک‌سان لاشه‌خورانند ز بس تیره‌دلی

طوطیان را خورش آن به که ز شکر گردد

نه هر آن کو قدمی رفت به مقصد برسید

نه هر آنکو خبری گفت پیمبر گردد

تشنهٔ سوخته در خواب ببیند که همی

به لب دجله و پیرامُن کوثر گردد

آنچنان کن که به نیکیت مکافات دهند

چو گه داوری و نوبت کیفر گردد

مرو آزاد، چو در دام تو صیدی باشد

مشو ایمن چو دلی از تو مکدّر گردد

توشهٔ بخل میندوز که دود است و غبار

سوزن کینه مپرتاب که خنجر گردد

نه هر آن غنچه که بشکفت گل سرخ شود

نه هر آن شاخه که بررست صنوبر گردد

ز درازا و ز پهنا چه همی پرسی از آن

که چو پرگار به یک خطّ مدوّر گردد

عقل استاد و معلم برود پاک از سر

تا که بی‌عقل و هُشی صاحب مشعر گردد

جور مرغان کشد آن مرز که پرچینه بود

سنگ طفلان خورد آن شاخ که برور گردد

روسبی از کم و بیش آنچه کند گرد، همه

صرف، گلگونه و عطر و زر و زیور گردد

گر که کار آگهی، از بهر دلی کاری کن

تا که کار دل تو نیز میسر گردد

رهنوردی که به امّید رهی می‌پوید

تیره‌رایی است گر از نیمهٔ ره برگردد

هیچ درزی نپسندد که بدین بیهدگی

دلق را آستر از دیبهٔ ششتر گردد

چرخ گوش تو بپیچاند اگر سر پیچی

خون چو آلوده شود، پاک به نشتر گردد

دیو را بر در دل دیدم و زان می‌ترسم

که ز ما بی‌خبر این مُلک مسخّر گردد

دعوت نفس پذیرفتی و رفتی یک بار

بیم آن است که این وعده مکرّر گردد

پاکی آموز به چشم و دل خود، گر خواهی

که سراپای وجود تو مطهّر گردد

هر که شاگردی سوداگر گیتی نکند

هرگز آگاه نه از نفع و نه از ضر گردد

دامن اوست پر از لؤلؤ و مرجان، پروین

که بی‌اندیشه در این بحر شناور گردد