مکن باور که نفس از جا ز سستی برنمیخیزد
صدای پای این سرکش ز چستی برنمیخیزد
دل اهل فنا جز خویشتن غیری نمیداند
که از آیینه نقش خودپرستی برنمیخیزد
مدان آشفتگان خاک، لب از خامشی بستند
فغان در گنبد گردون ز پستی برنمیخیزد
شکست دل برد بر اوج گردون نالهٔ دردت
که این جسم لطیف از تندرستی برنمیخیزد
غبار جسم خاکی را به آب چشم خود بنشان
که گر طوفان شود این گرد هستی برنمیخیزد
سعیدا را مگو دیگر برون شو از حریم دل
که این افتاده ز این در تا تو هستی برنمیخیزد