سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۲

آشکار ز نظر یار نهان می گذرد

حیف از این عمر که چون آب روان می گذرد

کس چسان وصف کند قامت دلجوی تو را

سرو قد تو که از مد بیان می گذرد

رفعت قد تو را هر که تماشا کرده است

همچو منصور ز دار دو جهان می گذرد

نه ز غم باش ملول و نه ز شادی دلخوش

که چنین است جهان گاه چنان می گذرد

دم مزن ای می گلگون ز لطافت زنهار

که در این جا سخن از لعل بتان می گذرد

پیشتر زان که از این خانه برون سازندش

ای خوش آن کاو ز جهان گذران می گذرد

چشم حیرت زده را محو تماشا می دار

که چو بر هم زده ای دیده، جهان می گذرد

در نهاد فلک سفله ندانیم که چیست

باز بر ما غم ایام گران می گذرد

پیچ و تابی است سعیدا کمر دل را باز

دست فکر که بر آن موی میان می گذرد؟