سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۱

در خاطری که آن بت عیار بگذرد

تا خود چها زسینهٔ افگار بگذرد

دیگر سرشک من پی او گم نمی کند

یک بار گر به چشم گهربار بگذرد

اشک مرا به کشت رسان و روا مدار

این بحر موج خیز که بیکار بگذرد

غافل مشو ز دل که مبادا از این طریق

آن شوخ بی قرار به یکبار بگذرد

پاکم کن از ریا و خدایا روا مدار

تسبیح من ز رشتهٔ زنار بگذرد

آخر شود چو شمع دلیل شب وصال

در سینه ای که آه شرربار بگذرد

اهل کرم کسی است که در رهگذار دوست

چون چشم اشبکبار ز ایثار بگذرد

گیرایی عجوزهٔ دنیا ز ابلهی است

بردار دست خواهش و بگذار بگذرد

باور مکن که مالک دینار اگر بود

در این زمانه از سر دینار بگذرد

خوش آمده است مصرع صائب، سعید را

«کو سرگذشته ای که ز دستار بگذرد»