زبان بستهٔ ما صوت بی صدا دارد
لب خموش به دل حرف آشنا دارد
به سعی هر که ابوجهل نفس کرده به چاه
قسم به عمرهٔ او کعبه اش صفا دارد
مه و ستاره و خورشید این غلط حرفی است
فلک ز گردش ایام داغ ها دارد
چرا چو چرخ فلک زلف سرکشی نکند
که آفتاب و مه و زهره و سها دارد
اگر به کعبه رود دل اگر به قدس خلیل
محبت نجف و شوق کربلا دارد
نشان قامت آن شوخ می دهد دل را
از آن به مصرع برجسته سرو جا دارد
در انتظار خدنگ تو صید رم کرده
دویده می رود و چشم بر قفا دارد
دلی که یافت سعیدا پناه در خم زلف
چه غم ز سایهٔ بال [و] پر هما دارد