ز راه عشقبازی این دل شیدا نمیگردد
که هرگز از طریق خویشتن دریا نمیگردد
تواند آدمی شد اولیا، عارف شدن مشکل
شود خون شیر در پستان ولی صهبا نمیگردد
به خوشچشمی کسی صاحبنظر کی میتواند شد
که نرگس سرمهسا گردد ولی بینا نمیگردد
سراغ چشم لیلی از غزالان کردنی دارد
که مجنون نیست آن دیوانه در صحرا نمیگردد
مبادا پای رنجیدن مکرر در میان آید
گره چون بر گره افتاد دیگر وانمیگردد
سلامت را نمیخواهند رندان ملامت کش
به کوی نیکنامی عشق بیپروا نمیگردد
زمان تندرستی و جوانی بیبدل باشد
که این بیتالحزن چو شد خراب احیا نمیگردد
ز بازار دلم با خال آن رو زلف میداند
که چون شب در میان آمد دگر سودا نمیگردد
سعیدا عندلیب باغ آن رعناست کز لطفش
[گلی] مانند خارش در جهان پیدا نمیگردد