چه شور است این که بر گرد سر مخمور میگردد
که جان کندن به تلخی در مذاقم شور میگردد
تو را کاکل به گرد سر چرا پیچیده میدانی
خیال خودپرستی بر سر مغرور میگردد
نمیدانم چه خوی است این بت وحشیمزاجم را
که من نزدیکتر چو میشوم او دور میگردد
منه سر زیر پای دار دنیا زینهار ای دل
که در این دار هرگز کی سری منصور میگردد
دلا ساغر بکش غم از شکست خود مخور هرگز
که از یک جام این ویرانهها معمور میگردد
خیال روزگار دون مرا در وجد میآرد
که چون بر پای دار آید سری منصور میگردد
جوانی چون به عصیان شد به پیری ناتوان باشد
که مه از شبرویها صبحدم بینور میگردد
ز بس در کوی جانان دور باش شرم میباشد
دلم هردم روان میگردد و از دور میگردد
نباشد عقل را راهی سعیدا در دل روشن
چو موسی گاهگاهی بر سر این طور میگردد