چو از نور تجلی ساغری سرشار میگردد
حبابآسا تهی از خود تمامی یار میگردد
به یاد تیغ آن ابرو بلندآوازه شد شعرم
چو حرف ماه نو در کوچه و بازار میگردد
وجودی را که باشد ذرهای از مهر او در بر
چو مهر عالمآرا جمله تن دیدار میگردد
مگر خواهد نمودن تیغ ابرو را نمیدانم
خیال [جانفشانی] بر سرم بسیار میگردد
نیفتد کار با ابنای عالم هیچ کافر را
که خضر از عمر جاویدان خود بیزار میگردد
کدامین خلوت از عمامه بهتر ای ریاپیشه
که مولانا عزیز از گوشهٔ دستار میگردد
شکستی ساغر ما را سعیدا گر خبر یابد
دهان شیشهٔ می دیدهٔ خونبار میگردد