دل بسکه چشم شوخ تو را نام میگرفت
چشمم به گریه روغن بادام میگرفت
میکرد جا به خانهٔ سیماب انتخاب
هرگاه بی قرار تو آرام میگرفت
انگشت رو به باده که میکرد فیالمثل
گر از لب تو بوسه به پیغام میگرفت
اندام سرو بوی گل و رنگ لاله را
قدرت ز پیکر تو سرانجام میگرفت
در راه شوق چون گل صد برگ میشکفت
هر خار چون ز پای طلب کام میگرفت
آن صید لاغرم که اگر باخبر شدی
صیاد گریه پیش ره دام میگرفت
میشد قبول شاه، سعیدای بینوا
گر همتی ز شحنهٔ بسطام میگرفت