دل ز تکرار بهشت حور از کوثر گرفت
آن قدر سودم به صندل سر، که درد سر گرفت
سرنوشتم بود دیدم کفر غالب شد به دین
حسن خط، حسن جمال یار را دربر گرفت
کثرت عاشق به بالا برد کار حسن را
شمع ما از جوشش پروانه بال و پر گرفت
لب گزیدن های او امروز بیجا نیست دوش
بوسه ها از لعل میگونش لب ساغر گرفت
ما در آن فکریم تا [راهی] به خود پیدا کنیم
نامسلمان برد دین و کفر را کافر گرفت
یاد گیر از شمع ای پروانه رسم سوختن
تن به آتش داد و آخر شعله را دربر گرفت
هر کجا سیمین تنی بینی به سیمش کش کنار
کیست شیرین یوسفی را می توان با زر گرفت
گرچه در آتش کرد تیزها ولیکن نرم نرم
بر سر این تندمشرب جای، خاکستر گرفت
سینه عریان کرد جان بر کف نهاد و داد سر
تا سعیدا داد دل از نیش آن خنگر گرفت