نگشت کار ز بخت سیاهتاب، درست
چو زلف شد همه کارم به پیچ و تاب درست
زگریه مردم چشم مرا زیانی نیست
ز دست موج نشد خانهٔ حباب درست
چرا به سلسلهٔ زلف خود ننازد او
که کرده نسبت خود را به آفتاب درست
به ناز و غمزه کند کار صد خمارشکن
نگاه صبحدم از چشم نیم خواب درست
به غیر پیر مغان دیده است کس که کسی
به زور آب کند خانهٔ خراب درست؟
به قصد کشتن من آمدی دمی بنشین
که من ببینم و هم نیست اضطراب درست
به فکر کار، نیفتاده کار رفت از دست
گذشت عمر و نیامد مرا حساب درست
کند ز راه نیاز آفتاب پابوسش
که پا هنوز نکرده است در رکاب درست
شکسته رونق ابیات را سعیدا زان
که کرده این غزل خود به انتخاب درست